رفت آن سوار کولی، با خود تو را نبردهشب مانده است و با شب، تاریکی فشردهکولی کنار آتش رقص شبانهات کو؟شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشهچشم سیاه چادر، با این چراغ مردهرفت آنکه پیش پایش، دریا ستاره کردیچشمان مهربانش، یک قطره ناستردهدر گیسوی تو نشکفت، آن بوسه لحظهلحظهاین شب نداشت ــ آری ــ الماس خردهخردهبازیکنان ز گویی، خون میفشاند و میگفتروزی سیاهچشمی، سرخی به ما سپردهمیرفت و گرد راهش، از دود آه تیرهنیلوفرانه در باد، پیچیده تاب خوردهسودای همرهی را، گیسو به باد دادیرفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده#سیمین_بهبهانی بخوانید, ...ادامه مطلب