من که کاری به کار کسی نداشتم !انتهای خیابان پاییـزنشسته بودمشعرم را مینوشتماز راه که رسیدی ..اصلا مشخص بودبا قصد و غرض آمدهایحالا خوب شد؟عاشقت شدم …راحت شدی …؟ چیز زیادی از او نمیخواستمگفتم همین قدر بمان که یک خاطره ی کوچک بسازیم،بعد برو...عجله داشت انگار!ساعتش را نگاهی کرد و گفت...خب،بگو خاطره ا,خاطره,میدهد,برای ...ادامه مطلب