وقتی ازش استفاده نکنی، دیگه چه فرقی میکنه شکسته یا سالم؟!

ساخت وبلاگ

وقتی کسی رو دوست داری که اونم دوستت داره، شبیه اینه که دو نفر یه کش رو از دو سر بکشن. حالا خدا نکنه یه طرف کم بیاره و اون کش رو رها کنه. طرف مقابل سیاه و کبود میشه اما همش فقط این نیست! چون یه بار سیاه و کبود شده، دیگه ترسیده. دیگه ریسک کشیدن اون کش رو به جونش نمیخره. سخت بها میده به احساسش و رها میکنه و میره. سرشو میندازه پایین و به کسی کاری نداره. چه بسا منتظره کسی بیاد و بهش پیله کنه و از انزوا درش بیاره. راستش وقتی طرف مقابلت هم مثل تو سفت و سخت داره کش رو میکشه، این بازی ارزش ادامه دادن رو داره. ولی وقتی شل گرفته و هر لحظه ممکنه از دستش دربره، میترسی و چون قبلا این بلا سرت اومده، تو هم شل میکنی تا مبادا دوباره سیاه و کبود بشی. 

راستشو بخوای هیچ چیزی مثل بار اول ارزش امتحان کردن رو نداره. مثلا یه آهنگ جدید یا یه فیلم یا یه تفریح! تو چند بار میتونی یه آهنگ جدید رو بشنوی؟ خیلی خیلی که عالی باشه و دوستش داشته باشی، بعد از ده بار شنیدن، دیگه ازش متنفر میشی. گاهی با خودت میگی ای کاش ذهن ما هم مثل همین مرورگر یه حافظه کش داشت که میرفتم و خالیش میکردم تا ذهنم مجددا موقع شنیدن این آهنگ یا دیدن این فیلم یا تجربه عشق، براش تازگی داشته باشه و لذت ببری! حتما شنیدی که بعضیا وقتی بهت پیشنهاد دیدن یه فیلم رو میدن، بهت میگن ای کاش این فیلم رو ندیده بودم تا الان با تو میدیدمش! بعضی چیزا فقط یه باره. 

آره منم یه بار خواستم خودمو برای کسی بازگو کنم. شوق داشتم از اینکه بگم کی هستم و چی دلم میخواد. دوست داشتم بشنوم که اونم خودشو بازگو میکنه. که بگه کیه و چی میخواد. دوست داشتم دست دلمو بسپرم به دستش و خیالم راحت باشه از اینکه امانتدار خوبیه! روز و شبم شد فهمیدنش. اما نشد. همونقدر که من سعی میکردم اون کش رو بکشم، اون سعی میکرد ولش کنه. صبر کردم. نه یک سال، نه سه سال، نه پنج سال... بلکه سالها. و فکر میکردم که شاید نظرش عوض شد! نشد... مرغش یه پا داشت. بارها اون کش رها شد و سیاه و کبود شدم. بعدش که تموم شد، تا مدتها اصلا انگار زنده نبودم. روز و شبم خود جهنم بود. کلی مردم و زنده شدم تا بالاخره سرپا شدم. بدون فرار از دردی که داشتم، همشو با عمق وجود چشیدم و پذیرفتم. سعی کردم زخمهام رو التیام ببخشم و موفق هم بودم. هم خودم رو بخشیدم، هم اون رو.

تا اینکه بعد از سالها دلم خواست دوباره امتحان کنم. فکر میکردم فرضیه رو بلدم. فکر میکردم منه زمین خورده، دیگه نباید بترسم و بلرزم. فکر میکردم همین که عاشق، صادق، درستکار، مهربان، متعهد و وفادار باشی کافیه. فکر میکردم صداقت کافیه برای اینکه خدا هم نظر رحمتش رو به قلبم بکنه. خودش که میدونست چقدر درد کشیده بودم. اما الان دارم میبینم این چیزا برای خیلیها اصلا کافی نیست. یهویی فروریختم... اینکه بفهمی تموم اون چیزی که داری بهش افتخار میکنی، برای دیگران اهمیتی نداره، ناخوداگاه از خودتم بدت میاد. وقتی حرفات نیمه کاره بمونه روی دلت و نتونی حرفتو بزنی یه جورایی دلت میشکنه. یعنی اصلا اجازه بهت ندن که بگی من اینم! چرا؟ چون مثل بقیه به فکر مخ زدن و نقش بازی کردن نیستی و نمیخوای خودتو بهتر از اونی که هستی نشون بدی! انتظار داشتم برام بیشتر وقت بزارن تا منو بهتر بشناسن. شاید با یه حساب دو دوتا چهارتا میفهمیدن این آدم ارزشش بیشتر از همه اون چیزیه که اون سر دنیا دنبالشن! من دوست داشتنو بلدم... خیلی هم بلدم... اما دیگه برای کسی که کش دوست داشتنو رها میکنه، هیچ قدمی برنمیدارم

القصه، علت اینکه به حرف دلم گوش کردم این بود که فکر میکردم اگر از قلبم استفاده نکنم، دیگه چه فرقی میکنه شکسته شده باشه یا نه! فقط برای خودم دارمش! الانم پشیمون نیستم. هر چی خدا بخواد...
در نهایت توجه شما رو به دیدن این کلیپ جلب میکنم:

پرچم عشق همین گوشه پیراهن توست...
ما را در سایت پرچم عشق همین گوشه پیراهن توست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0hesare-aseman3 بازدید : 56 تاريخ : جمعه 30 تير 1402 ساعت: 13:33