اینجا همون تجلی گاه عشقه!

ساخت وبلاگ

بعد از خداحافظی با نازنین، دقیقا ساعت 6 غروب بود. غروب یه روز پاییزی! احساس دلتنگی عجیبی داشتم. احساس میکردم تمام دنیا روی قلبم داشت سنگینی میکرد. هر چند تصمیمم رو گرفته بودم اما تصمیمم گفتن و رفتن بود! نه اینکه بخوام بگم و امید داشته باشم که بهم بله بگه! خودم رو کم میدیدم و نمیخواستم فرصتی به قلبم بدم! یجورایی با خودم لج کرده بودم! با خودم گفتم آخه کی به من دل میبنده؟! آخه کی حاضره با من راه بیاد؟! کی حاضره دیوونگی هامو قبول کنه؟! خودمو آماده کرده بودم که احساسمو بگم و یه نه قاطع بشنوم و واسه همیشه برم پی کارم!

با همین فکرا بغض کم کم توی گلوم جمع شد. رفتم وضو گرفتم. صدای اذان مغرب از هر طرف شنیده می شد. ایستادم تا نماز بخونم. بغضم شکست و گریه امونم نداد. یاد عشق شکست خورده قدیمی افتادم. یاد اون گذشتن معصومانه و اون احساس بی دفاع افتادم. یاد تمام شبایی که زیر پتو آروم آروم اشک ریختم برام زنده شد. یاد تمام حسرتا و شکستا و محرومیتا و سختیای زندگیم افتادم! اونقدر گریه کردم که شاید در تمام عمرم اونقدر گریه نکرده بودم. نماز مغربم رو با گریه خوندم! حس و حالم یه حس عادی و زمینی نبود!

باید جای من می بودی تا بدونی اون لحظه چه حالی داشتم! حالی داشتم که از اون بهتر رو تا حالا ندیده بودم. احساس میکردم توی بغل خدام. احساس میکردم اینجا همون تجلی گاه عشقه. همون جایی که خدا کشون کشون منو به اونجا آورده بود تا عشق رو در قلبم زنده کنه! به صدای قلبم گوش کردم و قلبم میگفت این دوست داشتن و عشق، اشتباه نیست! قلبم میگفت این درست ترین کاریه که در تمام عمرت میتونی بکنی! به گفته قلبم اعتماد کردم. به گفته استیو جابز، در برابر قلب شما، منطق، مرگ، عقل، زمان، مکان، پول و غیره، همه در درجه بعدی اهمیت قرار میگیرن! قلب شما از همشون مهمتره!

بعد از نماز مغرب نشستم با خدا راز و نیاز کردم. گفتم و گفتم. تمام دلشکستگی سالای قبل اومده بود یادم. احساس میکردم خدا منو تا اینجا کشونده تا مثل یه مادر مهربون بیاد منو توی بغلش بگیره و بهم بگه، عزیزترینم! نترس! من که هستم! خودم تا اینجا آوردمت! خودم این حسو تو قلبت گذاشتم! خودم خواستم دوستش داشته باشی و خودم از اینجا به بعدش رو باهاتم! تصمیمم رو محول کردم به خدا. دعا کردم. دعاهایی که به اجابت همشون مطمئنم. چرا که با یه قلب شکسته و یه چشم گریون و یه سینه ملتهب و داغدار اونا رو از خدا خواسته بودم. خالصانه و بی پرده. بدون نفع جویی یا طمع. بدون کینه و حسادت و هوس. پاکِ پاک.

  • پی نوشت: این یه داستان واقعیه ...
پرچم عشق همین گوشه پیراهن توست...
ما را در سایت پرچم عشق همین گوشه پیراهن توست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0hesare-aseman3 بازدید : 187 تاريخ : سه شنبه 9 آذر 1395 ساعت: 18:49